وای خدا مائده عجب گیری بودا حالا چطوری دو درش کنم و برم براش کادو بخرم؟ به مهمونایی که حالا نصف شده بودند و اکثرشون رفته بودند سر کارو زندگیشون نگاهی کردم پیش مادر متین رفتم و خیلی آهسته براش گفتم میخوام یه جوری منو بفرسته بیرون که مائده شک نکنه مادر متینم با لبخند گفت عزیز دلم مشکلی نیست ....فقط یه نیم ساعت صبر کن تا کار تقسیم سمنوها تموم بشه بعد با متین برو که میخواد سمنوها را ببره دم در خونه ها هم ثواب میکنی هم کارتو انجام میدی اوه چه شود ...من و متین اگه با هم بریم که سحر سکته را زده وقتی مامان متین جلوی همه بهم گفت :پاشو عزیزم ملیسا جون کمک متین برو تا سمنو ها رو پخش کنید از نگاه بقیه بی اختیار خجالت کشیدم متین زودتر از من خودشو جمع و جور کرد و گفت
قسمت سیزدهم "ساز دهنی" ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ برای یک مرد صبح روزی که عشق را اعتراف کرده ...لبخند ترین روز جهان است با آرامش از خواب بیدار میشود هیچ عجله ای ندارد چشمانش را باز میکند و لحظه ای در فکر فرو میرود و لحاف را بغل میکند و عمیق نفس میکشد هیچ عجله ای برای ادامه ندارد مثل دونده ای که به خط پایان رسیده و بعد از عبور از خط دلش فقط آرامش میخواهد و بس خسرو اما بعد از ابراز علاقه ی خفته اش اصلا نخوابیده بود که حال بیدار شدن را بداند و تا صبح با خیال گرفتن دستان ناهید آسمان را وادار به باران کرده بود حرفش را گفته بود و حالا تمام گذشته از مقابل چشمان ناهید میگذشت و پاسخ آن همه از خود گذشتگی را عشق می یافت حالا دیگر ناهید میدانست پشت نگاه نکردن های خسرو...سکوت هایش...ساز زدن هایش...عشق پنهان بوده است هوا کاملا روشن شده بود که خسرو به خانه برگشت و با دست خط عمه فرحناز مواجه شد که به اصرار فرهاد _ پدر ناهید_ به تهران برگشته بودند صبح زود بود و دریا حال و هوای عجیبی داشت... پنجره را باز کرد و موسیقی فرانسوی ای گذاشت و روی کانالپه ولو شد که دید شال ناهید ....همان شالی که تا صبح به خودش پیچیده و خوابیده بود ....روی چوب لباسی جا مانده است. نشست روی کاناپه و انگشت اشاره را روی لبهایش گذاشت و خیره شد به شال ناهید.... نزدیک رفت و شال را برداشت عطرش تازه بود ؛ روی صورتش کشید و خودش را بغل کرد سر ظهر بود که از خواب بیدار شد. ؛ دل در دلش نبود برای دیدن ناهید اما پای برگشتن به تهران را هم نداشت آدم وقتی احساس می کند یک نفر منتظر اوست بین رفتن و ماندن گیر میکند بین ماندن و رفتن گیر کرده بود اما نمیتوانست جلوی چشمانش را بگیرد که شال ناهید را نشانه رفته بودند زد به جاده اما این جاده با تمام زیبایی هایش یک ناهید را کم داشت که در به جنگل بساط چای و زیلو برپاکند و شاید ساز خورشید داشت غروب میکرد که به خانه ی ماه بانو رسید همه جمع بودند و از اینکه حال ناهید خوب شده بود کمی رنگ به رخساره داشتند ، مثل قبل بی تفاوت رفت و روی کاناپه نشست چشمانش دنبال ناهید میگشتند که دید از اتاق خارج شد و سمت او می آید از همیشه زیباتر شده بود و نگاهش تیزتر آمد سمت خسرو و سلام داد و اینبار دستش را کمی بیشتر در دستان خسرو نگه داشت و کنارش نشست عطر همان عطر بود. خسرو فنجان قهوه ای برداشت و رفت پشت خانه ی ماه بانو زیر درخت زردآلو نشست و در حال خودش ساز دهنی میزد که عطر آشنایی را بالای سرش حس کرد بی اختیار دهن از ساز کشید و سکوت کرد....آخر...خسرو، ناهید را دوست دارد و شنیدن عطر یار نفس کشیدن را از یاد آدم میبرد ... چه برسد به ساز ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خسرو، ناهید را دوست دارد علی سلطانی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄ قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄ قسمت سوم : ضربه مغزی قسمت چهارم : تصادف ◄ قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄ قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید ◄ قسمت هفتم : بی خوابی ◄ قسمت هشتم : شوریده حال ◄ قسمت نهم : نیمه شب ◄ قسمت دهم : قانون سوم نیوتون ◄ قسمت یازدهم : آرامش ◄ قسمت دوازدهم : حرف دل ◄ بخش های رمان در بخش منو خروجی در قسمت پاندا قرار داده شده اند
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم